...سال ها وقت می خواهم برایِ فراموشی...


اون شب قبل از رفتنم از گروه/منظورم بار دوم اومدنم به گروه هستش توسط یکی از بچه ها/ داشتم صفحه تون رو نگاه میکردم

دوتا پیام داشت درخواست تماس از طرف من و جواب شما

نمیدونم چرا یهو انقدر بغض کردم و شروع کردم به نوشتن ، همونجا، ولی ارسالش نکردم

حالا اینجا مینویسم، همون ها رو...


چقدر خلوت است صفحه ای که همیشه پر بود از کلمات

پر بود از صبح بخیر گفتن ها...

و آن میزهای صبحانه ای که دونفره بود، و معمولا عکسش را که میفرستادم گرسنه بودی

و من نگران سهم خودم؛ ولی هربار چه مهربانانه اطمینان می دادی که به سهم خودت قانعی...

پربود از حرف دل...

گاهی لجبازی و گاهی اذیت کردن...

و هر از گاهی تصویری که پیوست خجالت کشیدنم می شد...

نمیدانم آن همه خاطره را داری یا مثل من مجبور به حذفشان شدی

و تا ابد در ذهنت ماندگار شدند؟؟؟

هرچه بود حالا خالیست...

حتی نمی پرسی حالم را ...

حتی نمی پرسم حالت را...

چقدر تلخ است زندگی

من بغض می کنم و تو نمیدانی

می بینی تو صدایت میزنم چون قرار نیست این پیام ارسال شود

الکی می نویسم و پاک می کنم، نمی دانم چرا احساس می کنم آرام تر می شوم،

ولی بگمانم فقط احساس است،چون هنوز هم هوای دقایقم بارانیست...

آه گفتم باران...

یاد روزهایی افتادم که مژده آمدن باران را به هم میدادیم

راستی دیروز اینجا برای چند دقیقه باران گرفت و من دوباره فرج خواندم زیر باران...

یادت هست ؟ میگفتیم دعای فرج را باید زیر باران خواند؟

چرا هرگز نگفتیم موقع باریدن باران  برای خودمان دعا کنیم؟

شب هم که برای زیارت جامعه کبیره حرم رفتیم باز آسمان بارید

او بارید و من یاد تو افتادم

حالا که فکر می کنم می بینم چقدر خاطره دارم...یک عمر نیاز است برای فراموشی

از این به بعد حتی نگاه به طبیعت هم تو را برایم زنده میکند:

مثلا:

دریا/ روزهایی که کنارش با تو سخن گفتم و تو از آن سوی خط گوش دادی صدایش را.../

شکوفه هایِ بهاری/ عکس شکوفه هایِ باغ پدریت، با آن جاده زیبا که سایه ات را در عکس به آغوش کشیده بود/

صدف/ نوشتن نام کسی که برای هردوی ما خواستنی و عزیز بود*علیرضا*/

کوه/ تصاویر کوههای سرسبزمان که چقدر از دیدنشان ذوق کردی و گفتی ان شاالله میام و از نزدیک میبینم و من نفهمیدم منظورت را تا بعدها/


جاده/ جاده جمکران و توهم دیدن آقا/

حتی دو چرخه/ همان که سرویس رفتنتان به جمکران می شد،و من اسمش را گذاشتم دوچرخه بهشتی/

عکسش را برایت فرستادم یادت هست؟

آه حتی گوشه گوشه حیاطمان پر از خاطره است/ عکس هایی که برایت فرستادم/

و اینگونه شد که تو نیز  بعد از سال ها به حوزه ات سر زدی و دست به دوربین شدی و در کمال تعجب رفیق قدیمی ات را دیدی/

مسافرت رفتن مرا یاد تو می اندازد/ ذکر، نه اذکار سفر فراموش نشود/

تو بگو راهبر3 / من میگویم: پروژه تزیین بلوار جمهوری به یمن قدوم فرمانده،

دیرتر رسیدن هایت حتی وقتی مسابقه ای می آمدی باز هم دیرتر میرسیدی و قسمت نشد خیرمقدم از سوی تو باشد/

نگاه به خورشید هم برایم خاطره ها دارد/درست وقتی با مهربانی دعوایم کردی که چرا مواظب سربازم نبوده ای

که صورتش سوخته و خورشید را حسود خواندی و قول گرفتی که پمادم را هر روز استفاده کنم

همان زمان صورت خودَت هم بخاطر آفتاب می سوزد و دیگر این منم که یادآوری میکنم پماد فراموش نشود/

فکر میکنم قشنگ ترین یادآوری استفاده پماد برایت همان شب بود

شبی که مِن مِن کنان بعدازکلی مقدمه چینی حرفِ دلت را زدی

من مانده بودم و سکوت و شوکه شدن و در نهایت جاماندن از سرویس، موقع خداحافظی آرام گفتم: لطفا پمادتون فراموش نشه

و آن چشم گفتن همراه با ذوقت که هرگز از خاطرم نخواهد رفت/

آلوچه /حتی کشمش/هنوزم از همون کشمش دارمااا/

همه و همه برای من خاطره است

نه تنها این ها که هزاران ناگفته دیگر...

می بینی چقدر خاطره شده...افسوس که در حد خاطره ماند...

می نویسم شاید فراموش کنم خاطراتت را

گرچه بعید می دانم...


پ.ن1: نخواستم چیزیش رو حذف کنم ، پس اگه خیلی خودمونی نوشتم عذر میخوام

پ.ن2: ببخشید که از واژه /تو/ استفاده کردم آخه اون لحظه میون هق هق کردنم فقط نوشتم تو...

پ.ن3:بندهایی که نوشتم درحد خاطره مونده برای اون موقع است الان فعلا امیدوارم در حد خاطره نمونه و تبدیل بشه به...

پ.ن4:کلی به این متن میتونم اضافه کنم ، فعلا به این قانع هستم ولی قطعا در راه خواهد بود : چقدر خاطره داری 2




تاریخ : شنبه 94/8/16 | 12:0 صبح | نویسنده : باران.. | نظر

  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس